جستجو

خاطرات خوب زندگی در کنار گلس لاک 2

خاطرات خوب زندگی در کنار گلس لاک 2

روزهای زندگی مثل دونه های انارن، زیاد، شبیه هم، به هم چسبیده، بعضی هاشون سفید و ترش، بعضی هاشون هم شیرین و تپل! قدیمیا می گفتن انار یه دونه بهشتی داره، تا دونه آخر رو بخورید که دونه بهشتی رو از دست ندین، بچه که بودم یه دونه انار که از دستم می افتاد کلی دنبالش می گشتم، زیر بشقاب، دور بشقاب، روی لباس، زیر میز ...🤪 فکر می کردم دونه بهشتی داره از دستم فرار می کنه و من به دنبالش😁 الان هم یه روزهایی هستتند که باید خیلی براشون تلاش کنیم تا از دست نرن و بتونیم شیرینی شون رو با تمام وجود حس کنیم.

تولد هانا چند روز پیش بود، اتفاقا" مصادف شده بود با روز اردوی مدرسه و بعد هم به تعطیلات آخر هفته خورده بود و کم کم داشت نا امید می شد، می شه گفت که حتی خواجه حافظ شیراز هم می دونست که چقدر برای تولدش روزشماری کرده و احتمالا چه رویاهایی که از سرش نگذشته بودن😀 کار به جایی رسیده بود که اومد خونه و گفت: "مامان بادکنک نداریم؟؟" ظاهرا کار به جایی رسیده بود که خودش دست به کار شده بود که برای خودش توی مدرسه جشنی برپا کنه تا دوستان هم بلکه یه حرکتی انجام بدن😂😂.

از قضا این دوستان با معرفت هم از این همه اشتیاق نهایت سوءاستفاده رو کرده بودند و تشنه را تا لب چشمه می بردند و بر می گردوندند😂 دخترکان قصد داشتند چنان غافلگیری کنند که در میان آن همه رویا هم نگنجد.

القصه، دیروز یکی از دوستان هانا به من زنگ زد و من در جلسه ای نسبتا رسمی بودم، آهسته گفتم:

" عزیزم باید دو ساعت دیگر زنگ بزنی من خانه نیستم تا بتونی با هانا حرف بزنی!! " او که از فرط اشتیاق حواسش به حال و هوا و لحن خشک و جدی من نبود، دستورالعملی صادر کرد که برای چند دقیقه فقط گوش کردم که مبادا چیزی را از قلم بیندازم😅 "ما فردا حدود نیم ساعت بعد از اینکه هانا به خونه رسید می آیم خونه تون، لطفا شما گوشی اف اف رو بردارید ولی در آپارتمان رو باز نکنید، به هانا بگید در آپارتمان رو باز کنه، ما ۶ نفریم، با کیک و بادکنک می آییم و شما هم از دور فیلم بگیرید. خب ما تا ساعت چند می تونیم خونه تون بمونیم؟ هانا چیزی نفهمه ها، باید براش برنامه ریزی کنیم، خب ما با مامان هامون از مدرسه میایم و ...."

اوه چه برنامه ای چیده بودن!! و من... تقریبا ساعت هشت شب به خونه رسیدم، هانا که نباید چیزی می فهمید پس هیچ کار ویژه ای نکردم، به جز اینکه به طور نامحسوس یه خورده جمع و جور کردم. فردا صبح به محض رفتن هانا ماراتون من شروع شد، از خرید گرفته تا رفت و روب خانه و مرتب کردن و دعوت از مامان های طفلکی به منزلمون، که قرار بود برای این غافلگیری بچه ها رو همراهی کنند، پختن عصرانه و چیدن میوه و شیرینی و ... تا ساعت ۴ که هانا به خونه می اومد همه کارها رو تمام کردم، میوه و شیرینی آماده و چیده شده در ظرف گلس لاک را در گوشه مهمان خانه زیر رومبلی پنهان کردم، کتلت های سرخ شده و سالاد را هم در ظرف های گلس لاک دربسته توی یخچال در قفسه های پایین جا دادم و دیگ آش و بسته های دوغ را هم در ایوان زیر یک پلاستیک بزرگ گذاشتم. پیش خودم گفتم این طوری همه چیز حاضره، کافیه فقط ظرف ها رو روی میز بگذارم.

همون موقع ها بود که هانا از مدرسه رسید، در حالیکه لباس معمولی خانه پوشیده بودم در تلاش بودم تا معلوم نباشه که قلبم دارد تاپ تاپ می کند و عادی رفتار کردم تا لو نروم! تمام سعیم را می کردم که فقط یواشکی ذوق کنم😁.

نیم ساعت از اومدن هانا گذشته بود که زنگ در را زدند. آنقدر هول شدم که با موبایلی که در دست داشتم، چندین عکس از در و دیوار و خودم، با چشمان اشک آلود از ذوق گرفتم تا توانستم برای گرفتن فیلم مستند غافلگیری هانا آماده بشم.

هانا از چشمی کوچک در نگاهی کرد، انبوه جمعیت را که دید به نظرش رسید که میهمانان یکی از همسایه ها هستند و اشتباهی زنگ زده اند پس آرام در را باز کرد که بگوید اشتباه آمده اید که ناگهان با جیغ و فریاد از سر شوق و هیجان دوستان روبرو شد.

نمی دانم تب و تاب اون طرف در بیشتر بود یا این طرف! خودم رو منظورمه!😄

امروز از اون دونه های اناری بود که هی دنبالشون می گردی و می گردی و وقتی پیدا شون می کنی می بینی چقدر تپل و شیرین و خوش مزه است، همه ی انار یه طرف، این دونه آخریه یه طرف!

فیلترها
Sort
display